من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز،
چارفصلش همه آراستگی است.
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست.
من چه می دانستم،
سبزه می پژمرد از سردی دی
من چه می دانستم،
دل هرکس دل نیست
قلب ها زآهن و سنگ
قلب ها بی خبر از عاطفه اند....
حمید مصدق
ماچقدر خوشبختیم...
کودکم ...! ای نازنین...!
پاک کن اشک چون سیل روانت را ...
خوب می دانم باز ،
بوی ماه مهر از راه رسید...
باز هم حسرت پوشیدن یک دست لباس نو را،
تو به دل داری و من می دانم،
کیف تو،
کیسه ی پر درز برنجی است که همسایه مان،
در شب عید برامان آورد...
تو که سردی زمستان آید، به خودت می لرزی،
آخر آن دم ز کجا ؟ زکجا جویمت آن دم، چکمه و دستکش و پالتو؟؟؟
مادرم...! ای بهترین...!
خوب دیدم که تو با گوشه ی آن روسری پاک و سپید،
و به دستان پر از مهر خودت،
دو سه تا دانه ی مرواریدی،
کز ته دل ز «نبودن » آمد،
پاک بنمودی و پشت سر من،
کاسه ی آب زلالی به زمین پاشیدی...
می روم اما من،
یک قلم دارم و چند برگ سپید کاغذ...
می روم تا بنویسم،
که بخوانند به چشم و بگویند به دل:
نه لباس نو، نه کیف،
و نه آن چکمه و پالتو،
و نه یک جفت دستکش،
به خدا نیست «خدا »...
«خدا» نیست به خدا...
خوب یادم هست که تو می گفتی: خدا هست هنوز ...
و من اینک به قلم بر ورق دفتر خود می بارم:
با همان دمپائی،
و یکی کیسه ی پر درز برنج،
با دو دست خالی،
و به پاهای برهنه،
حتی...
بی همه مردم این شهر و پر از تنهائی،
ما چقدر خوشبختیم...!
نوشته ی :معصومه
4/12/91
شهیدآوینی : تا با این خاک انس نگیری راههای قرب را طی نخواهی کرد
عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است، اما عشق می گوید که بیدار باش.
در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعی از نور به شمس وجود حق اتصال یابد.
عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است اما عقل معاد می گوید که همهی چشم ها در ظلمات محشر، در آن هنگامهی فزع اکبر، از هول قیامت گریانند، مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده و از خوف او گریسته باشد.
عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است، اما عشق می گوید چگونه می توان خفت، وقتی که جهان ظلمتکده ی کفرآبادی است که در آن، احکام حق مورد غفلت است...
باغصه هر کس گریستن
و چون نسیم عاطفه بر پریشان خاطرات وزیدن
درپای دیوار کاه گل،طعنه بر قصر سلطان زدن
و به تاج آزادی، هزارمرتبه از سلیمان سلطان تر شدن
سوختن و روشنی بخشیدن
نه بیهوده چون شمع قبور
و روئیدن و شکفتن
نه بیحاصل چون گیاه بام و تنور،
زندگی را به عشق میمون ساختن
و چهره را به عشق گلگون کردن
و مردگان را از خبرلطف الهی به رقص درآوردن
و سلام بر بادیه نشینان معرفت